کوثر هدی فرزند شهید روحانی حسین فیاض از نحوه شهادت پدر شهیدش میگوید.
زمانی که هستههای تروریسم تکفیری در سوریه فعال شد، عناصر آنها برای آنکه اهداف شوم سرکردگان خود را عملی کنند به هیچ چیز رحم نکردند. از انفجارهای پیدرپی در نقاط مسکونی و شهادت هزاران زن و کودک بیگناه گرفته تا به تاراج بردن سرمایههای سوریه را در دستور کار خود قرار دادند، در این میان، اما جوانان و مردم مقاوم سوریه کنار ارتش برای مقابله با تروریستها بهپا خاستند و نگذاشتند آنها به اهداف خود و کشورهای حامی آنها برسند.
شهید حسین فیاض سودین یکی از آن شهدایی است که در راه مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسیده است، در همین راستا با دختر و همسر این شهید سوری گفتوگویی انجام دادیم که در ادامه آن را میخوانید:
* بهعنوان مطلب اول خودتان را معرفی کنید!
من کوثر هدی فرزند شهید حسین فیاض سودین هستم و ۱۸ سال دارم و در سال ۲۰۰۱ متولد شدم. در حال حاضر دروس حوزه علمیه را ادامه میدهم. اکنون در بعلبک لبنان ساکن هستیم و پیشتر در حماه سوریه بودیم. پدر شهیدم دو همسر دارد که من فرزند همسر اول هستم. خود نیز در استان حماه به دنیا آمدهام.
* پیش از حمله تروریستهای داعش به سوریه زندگی شما بهچهصورت میگذشت؟
ما در منطقه زینبیه شام سکونت داشتیم و وضعیت ما خوب بود. زمانی که جنگ علیه سوریه آغاز شد ما بهدلیل انفجارها در زینبیه دمشق، به لبنان مهاجرت کردیم. هرچند این منطقه درگیر انفجارها بود، اما ما مستقیماً با این انفجارها مواجه نشدیم. سال تحصیلیام به پایان نرسیده بود و به همین دلیل پدرم صبر کردند تا سال تحصیلی من و خواهران و برادرانم به پایان رسد تا ما را به لبنان ببرد. خودمان نیز نزدیک حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) بودیم.
* از زمان حمله تکفیریهای داعش به محل سکونتتان چهچیزی بهیاد دارید؟
یک بار در مدرسه بودیم که تکفیریها بهسوی ما تیراندازی کردند و اولیاء بچهها بهسرعت در مدرسه حاضر شده فرزندانشان را بردند. من و دوستم بههمراه پدر او از مدرسه بیرون رفتیم. مادرم از این جریان اطلاع نداشت و پس از اینکه متوجه شد، در جستوجوی ما بود. سپس با دوستم به منزل برگشتم.
* از پدر شهیدتان بگویید!
او بسیار سرزنده بود؛ ۴۴ سال داشت که به شهادت رسید. پدرم همیشه لبخند بهروی لب داشت و بسیار متواضع، صبور و باگذشت بود و با کودکان نیز خوب رفتار میکرد. او در سال ۱۹۷۰ میلادی (۱۳۴۹ شمسی) در استان حماه سوریه متولد شده بود و در ابتدای جوانی خود درس مهندسی را در مرکز فنی حرفهای خواند، سپس به لبنان رفت و در کارگاههای سازندگی شرکت کرد. او در سال ۱۹۹۹ میلادی (۱۳۷۸ شمسی) ازدواج کرد و بچهدار شد.
وی در لبنان توسط فردی از سادات به تشیع گروید و به حوزه رفت. مطالعاتی را در خصوص مکتب امام حسین (علیه السلام) آغاز و در مجالسشان شرکت میکرد تا بیشتر با ایشان آشنا شود. او بسیار از این فضا تأثیر پذیرفته بود. بعد از آن به سوریه بازگشت تا تشیع را در این منطقه و خانوادهاش گسترش دهد، در ادامه به عربستان سعودی رفت و کار حسابداری میکرد، چند ماه آنجا بود و مجدداً بازگشت، تحصیل در حوزه علمیه را ادامه داد و برای امرار معاش زندگی، شغل دیگری هم داشت.
* پدرتان در کدام منطقه سوریه به شهادت رسید؟
۲۰۱۴/۹/۹ (۱۳۹۳ شمسی) در استان حماه در نزدیکی روستای محل تولدم به شهادت رسیدند. پدرم و برادرشان و دوستانشان به نقطهای در این استان رفتند که پیشتر آزاد شده بود تا آن را تثبیت کنند، اما ناگهان داعشیها از دور به آنها حمله کردند. سپس از ارتش سوریه و نیروهای مردمی درخواست کمک و همراهی کردند، اما کمکها دیر رسید و آنها محاصره شدند. بقیه عقبنشینی کردند و پدرم بههمراه دو نفر از حلب باقی ماندند. سه تیر به پدرم اصابت کرد و به شهادت رسید. سه روز پیکرشان بهروی زمین مانده بود و در همان روستای خودمان در حماه دفن شد.
* از زمان شنیدن خبر شهادت پدرتان بگویید!
در روز شهادت پدر بههمراه خانواده در بعلبک و بیروت بودیم. یک حس فشار و غربت جدیدی به من دست داد. در همان زمان شهادت پدرم حس آزاردهندهای داشتیم که خبر از وقوع حادثهای میداد. پدرم ساعت ۳ عصر شهید شده بودند و خبرشان ساعت ۱۰:۱۵ شب به ما رسید. در ابتدا باور نمیکردیم، اما کمکم به خودمان تلقین کردیم که باید صبر کنیم، خداوند نیز به ما قدرت صبر داد. این خواسته خود پدرمان بود و برای ما افتخاری محسوب میشد. هر انسانی روزی میمیرد و اگر شهید شود که بهتر است.
پدرم در لحظه شهادت صبور بود و خداوند به ما نیز صبر اعطا کرد. خدا را بابت این موضوع شکر میکنیم. خواهرم در زمان شهادت پدرمان ۱۳ ساله و در مدرسه بود، به دوستانش گفته بود "من دختر شهید شدهام! "، بعدازظهر نیز به ما گفت "دوست دارم دختر شهید باشم"، اما نمیدانست که پدرمان شهید شد. الحمدلله خدا به ما صبر داد، اما یادآوری خاطرات پدر گاهی برای ما سخت است.
* او چگونه به شهادت رسید؟
پدرم تحت محاصره و تشنه بود و با اینکه رودخانهای در نزدیکیشان وجود داشت، اما باز هم لب به آب نزدند و همانند امام حسین (ع) سرشان بریده شد. پدرم لبتشنه و عطشان به شهادت رسیدند و پیکر و سر بریدهاش ۳ روز بهروی زمین باقی ماند. پدرم بهدلیل تأثیرپذیری شدید و علاقه فراوان به امام حسین (ع) بهعنوان نفر آخر در محاصره باقی میمانند و عطشان ذبح میشوند و پیکرشان بهروی زمین میماند. تروریستها درخواست پول کرده بودند تا پیکر شهید را پس بدهند.
* از سختیهای دوران پس از شهادت پدرتان بگویید!
بهصورت کلی افراد خیرخواه و نزدیکان پدرم، ما را تنها نگذاشتند، اما جای خالی ایشان (پدرم) را هیچ کس نمیتواند پر کند. خواهرم پس از ۶ ماه مدام میپرسید "بابا کجاست؟ "، برادرم تنها بود و پدرم بیش از نقش پدری، حکم دوست را برایش داشت. هنوز هم فقدان پدرم ما را آزار میدهد.
* نظر شما در این خصوص و حمایت ایران از سوریه و مردم این کشور چیست؟
طبیعتاً پس از خداوند اگر جمهوری اسلامی ایران نبود، سوریه در این نبرد تنها بود، زیرا تقریباً این جنگ، یک جنگ جهانی در یک سرزمین بود، علاوه بر ایران، حزبالله لبنان نیز بههمراه کشورهای دوست کنار سوریه ایستادند. ایران از لحاظ فرهنگی و دینی و مادی خانوادههای شهدا و مجروحان را کمک کرد.
* آیا به سوریه بازمیگردید؟
دوست داریم برای زیارت به سوریه برویم، چون پدرم بهعنوان فرد اصلی زندگیمان که در سوریه حضور داشت و بهخاطرش دوست داشتیم آنجا زندگی کنیم، به شهادت رسیده است، اما تمایل داریم برای زیارت و دیدن نزدیکان و اقوام به آنجا برویم. مادربزرگم نیز مادر شهید است و خاطرات زیادی دارد که در آنجا نمیتواند بهمدت طولانی بماند.
بهعنوان دختر شهید میخواهم عرض کنم هرچند فراق و دوری پدر سخت است و باید در زمان حیات از ایشان استفاده کنیم، اما شهادت ایشان افتخاری بزرگ است و بهعنوان دختر شهید سرمان را بالا میگیریم. اگر نیاز به تقدیم شهدای بیشتری در راه اسلام و امام حسین علیه السلام باشد، این کار را خواهیم کرد.
فاطمه محمد عوده همسر دوم شهید حسین فیاض نیز همسرش را اینگونه روایت میکند: همسرم به ما در امور منزل کمک میکرد و رفتارش بهگونهای نبود که تصور کنیم او مرد است و ما زن. او نسبت به فرزندان مهربان بود و ما را درباره اهمیت و پاداش جهاد آگاه میکرد و میگفت ما نیز ثواب میبریم، به همین دلیل نیز هر بار که به میدان نبرد میرفت ما راضی بودیم. آخرین بار که آمد و قرار بود برود، با هم غذا خوردیم و صحبت کردیم و با بچهها گفتگو و بازی کرد، این یعنی آخرین روز است. معمولاً ده روز نبود و بعدش به منزل بازمیگشت. بار آخر پس از خداحافظی کنار درب منزل ایستاد و رو به ما کرد و گفت: "بچهها نزد شما امانت هستند، مراقب آنها باشید".
همسرم را مقطوع الرأس به شهادت رساندند. بدنش نیز زیر نور خورشید باقی مانده بود. همیشه دوست داشت مانند امام حسین علیه السلام شهید بشود و منش و راهش را هم همچون حضرت قرار داده بودند، فقط برادران شهید پیکرشان را دیدند و دفن کردند.